مادر یکی از شهدای سالهای دفاع مقدس: 76سال دارم. در ژاپن و در استان
"کیودو " شهر "اَشیا " متولد شدم .پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی
یامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بودیم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من
فرزند سوم خانواده محسوب میشوم.
سرکار خانم «بابایی»، پوشیده در چادری مشکی و با نگاهی نافذ ، هیبتی خاص دارد که به سرعت انسان را به یاد مردم شرق آسیا می اندازد. ایشان را تا 21 سالگی با نام «کونیکو یامامورا» صدا می کردند ولی او دیگر سالهاست که «حاج خانم بابایی» خوانده می شود. به راستی آیا خانواده «یامامورا» در دورترین افق های ذهنی خود تصور می کردند که یکی از نوادگانشان به خیل سربازان «حضرت روح الله» بپیوندد و خون سرخش بر خاک گرم کربلای ایران اسلامی ریخته شود. و این چنین است تقدیر کسی که باران رحمت خاصه خداوند بر وجودش ببارد و برکتی آسمانی به حیاتش ببخشاید.
لطفا خودتان را معرفی کنید.
«سبأبابایی» هستم. 76 سال دارم. در کشور ژاپن و در استان "کیودو " شهر
"اَشیا " متولد شدم .این منطقه از گذشته تا الآن معروف است و گرانترین
زمینهای ژاپن در این شهر قرار دارد زیرا نزدیک کوه و دریا است و خیلی
آرامش دارد، در آن موقع سینما و مغازههای زیادی در این شهر وجود نداشت به
همین دلیل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمین میخریدند و ویلاهای
آنچنانی میساختند. البته ما چون بومی آن شهر بودیم و اجداد من در آنجا
زندگی می کردند وضع مالی متوسطی داشتیم ولی در کل، "اَشیا " یک منطقه مرفه
نشین است.
از پدر و مادر خودتان بگویید؟
پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و
برادر بودیم ؛ 3 دختر و 1 پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب میشوم.
پدربزرگم را به یاد ندارم اما با مادربزرگم که زنی 80 ساله بود بسیار مانوس
بودم و به او علاقه زیادی داشتم. او با پدرم که پسر اولش بود زندگی
میکرد. اکنون هر دوی آنها از دنیا رفتهاند.در بسیاری از کشورهای دنیا
نوهها به مادربزرگشان الفت زیادی دارند و من هم همینطور بودم، بیشتر
اوقات زندگیام را با او میگذراندم. به همین دلیل او خیلی مرا دوست داشت و
در هر کاری که انجام میداد سعی میکرد من را هم شرکت دهد تا بیاموزم. اسم
مادربزرگم «ماتسو» بود که بودایی معتقدی هم بود و مراسم سنتی بودایی را
همیشه به جا میآورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دین بودا
وارد اتاقی میشد که در آن یادبود مردگان را قرار میدادیم. او شروع به
خواندن دعا میکرد و به من هم میگفت مانند او آداب دعا را به جا آورم.
بله. در دین بودا هر انسانی که از دنیا میرود، روحانی نام جدیدی را که
متاثر از نام آن فرد است برایش انتخاب میکند تا زیباتر نوشته شود و بعد
اسم جدید را بر روی قطعه چوبی مینویسند و آن را در طاقچهای که نام دیگر
مردگان هم گذاشته شده است قرار میدهند. در آن اتاق حدودا نام 20 نفر از
اقوام ما وجود داشت.
از تحصیلاتتان بگویید؟
در ژاپن بچهها سال دبستان، 3 سال راهنمایی، و 3 سال دبیرستان میروند من
هم بعد از فارغالتحصیل شدن از مدرسه به دانشگاه رفتم و دو سال در رشته
ریاضی فیزیک به تحصیل مشغول شدم اما به دلیل ازدواج درس را رها کرده و الآن
51 سال است در ایران زندگی میکنم .
دعا کردن چه آدابی داشت؟
بابایی: او قبل از خوردن غذا در اتاق را باز کرده و شروع به دست زدن
میکرد. از غذای صبح که معمولا برنج پخته بود به همراه ظرفی از آب کنار
یادبود مردگان قرار میداد. این کار برای احترام گذاشتن به مردگان انجام
میشد. این کار همه ژاپنیهای قدیمی بود.
مادربزرگتان در دین بودا فردی مذهبی بودند؟
بابایی: بله.
او شما را چطور در انجام کارهای خوب و بد راهنمایی میکرد؟
بابایی: مادربزرگم میگفت اگر دروغ بگویی به جهنم می روی و توضیح میداد که
در آنجا دیو و موجودات ترسناک وجود دارد و هر کس که دروغ بگوید زبانش را
میکشند، او سعی میکرد ما را بترساند.
خدا یا خدایانی در دین بودا وجود دارد؟
بابایی: نه. در این دین خدا وجود ندارد و همه مجسمه بودا را که فردی مانند
پیغمبران است میپرستند آنها معتقدند او برای راهنمایی مردم آمده است.
خاطرهای از مادربزرگتان به یاد دارید؟
بابایی: من هنوز به مدرسه نمیرفتم که اوفوت کرد به همین علت خاطرهای در ذهنم از او نمانده است.
از پدرتان تعریف کنید، او چطور انسانی بود؟
بابایی: در قدیم فرهنگ ژاپن پدرسالارانه بود یعنی همه کار بهعهده پدر بود،
او همه مسائل را تحت نظر گرفته، تصمیم گیری و اجرا میکرد پدر من هم
پدرسالار بود. این فرهنگ تا قبل از جنگ جهانی دوم در خانوادهها بود اما
بعد از آن تا امروز فرهنگها به سمت غربی شدن کشیده شده است.
پدرتان تحصیل کرده بودند؟
بابایی: نه
شغلشان چه بود؟
بابایی: پدرم شغل دولتی داشت و در شهرداری مشغول به کار بود.
مادرتان را به خاطر دارید؟
بابایی: بله. او زنی مهربان بود. مادرم مطیع پدر بود و به پدر خودش هم خیلی
احترام میگذاشت و همیشه تلاش میکرد محیط خانه را در آرامش نگه دارد و
نمیگذاشت داخل خانواده ناراحتی و دعوا به وجود آید.
خاطرهای از پدر و مادرتان در ذهن دارید؟
بابایی: نه. خاطره به خصوصی در ذهن ندارم چون مدت زیادی در کنار آنها زندگی نکردم.
چه زمانی آنها از دنیا رفتند؟
بابایی: پدرم 20 سال پیش و مادرم تقریباً 10 سال پیش فوت کردند.
در جوانی چطور دختری بودید؟
بابایی: معمولاً پدر و مادرها بیشتر مواظب تربیت فرزند اول هستند و بچههای
بعدی را آزادتر میگذارند. من خیلی فعال بودم، ورزش میکردم و در خانه
آرامش نداشتم.
دوست داشتید در آینده چه شغلی داشته باشید؟
بابایی: اول میخواستم هنرپیشه شوم پدرم وقتی فهمید دعوایم کرد و گفت:
اصلاً و ابداً این حرف را نزن! بعد تصمیم گرفتم ورزشکار شوم چون تنیس و
والیبال و شنا کار میکردم.
بین جوانهای ژاپنی خواستگار هم داشتید؟
بابایی: خیر
چطور با آقای بابایی آشنا شدید؟
بابایی: من 52 سال پیش با او آشنا شدم. آقای بابایی مدرس زبان انگلیسی در
آموزشگاهی بود که من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شدیم.
اولین بار که او را دیدید درآموزشگاه بود؟
بابایی: بله
آقای بابایی در ژاپن زندگی میکرد؟
بابایی: بله. شغل اصلی او تجارت بود. ایران آن زمان صنعت ضعیفی داشت به
همین علت تجار به خارج میرفتند و اقلام مورد نیاز کشورشان را وارد
میکردند. آقای بابایی از ژاپن ظروف چینی و پارچه، از چین هم چای وارد
میکرد. بیشتر کارش در ژاپن، کره، آلمان و زمان کمی هم در ایتالیا بود.
همسرتان درخواست ازدواجش را چگونه مطرح کرد؟
بابایی: او ابتدا از طریق یکی از دوستان تاجرش که با پدرم آشنا بود موضوع
را مطرح کرد. دوستشان چند باری به ایران سفر کرده بودند و با خانواده آقای
بابایی رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبی در مورد ایران نشنیده بودند
وحتی نمیدانستند این کشور کجاست؟
مردم ژاپن ذهنیت بدی نسبت به خارجیها داشتند و اگر یک ژاپنی با خارجی
ازدواج میکرد این را برای خانواده آبروریزی میدانستند چون بعد از جنگ
جهانی دوم آمریکاییها در ژاپن کارهای زشتی انجام میدادند و مردم این کشور
به دلیل وقوع جنگ دچار فقر زیادی بودند، دختران مجبور بودند کاری را انجام
دهند که شایسته آنها نبود. دوست ژاپنی همسرم میدانست کسی که پیر است هنوز
چنین نگرشی نسبت به خارجیها دارد و یک سال طول کشید تا با پدرم راجع به
آقای بابایی و کار وخانوادهاش صحبت کرد و او تا حدودی راضی شد.
هیچ وقت ازهمسرتان نپرسیدید چطور شد میان آن همه دانشجو شما را انتخاب کرد؟
بابایی: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصیتی که داشت بهترین انتخاب
را کرده بود و البته این تقدیر ما بود، همانطور که خداوند میگوید: سرنوشت
هر کس از قبل تعیین میشود مگر اینکه خودش آن را تغییر دهد.
شما از ابتدا چه نظری نسبت به آقای بابایی داشتید؟
بابایی: نظرم مثبت بود زیرا دیده بودم او بسیار صادقانه صحبت میکند و هیچ وقت دروغ نمیگفت، بسیار هم خوش اخلاق بود.
میدانستید او مسلمان است؟
بابایی: بله شنیده بودم. اما نمیدانستم مؤمن یعنی چه؟ فقط میدیدم سر کلاس
موقع نماز که میشود در گوشهای از کلاس میایستد و نماز میخواند.
هنگام ازدواج شما چند سال داشتید؟
بابایی: 21 ساله بودم.
بعد از ازدواج مشکلی با خانوادهتان پیدا نکردید؟
بابایی: من با خواهر بزرگم و همسرش مشکلی نداشتم و هر وقت هم که به ژاپن
سفر میکردیم به خانه آنها میرفتیم. آنها با مهربانی ما را دعوت میکردند و
رفتارشان ملایمت آمیز بود اما الآن خواهر بزرگم و برادرم فوت کردند. خواهر
دیگرم که 10 سال از من کوچکتر است به این دلیل که با یک ایرانی ازدواج
کردم از من کینه دارد الآن 5 سال است که کاملا با یکدیگر قطع رابطه کردیم.
دلیل این همه ناراحتی او چه بود؟
بابایی: او فکر میکرد من همه خانواده را رها کرده و به ایران رفتم و از
آنها بریدم. او میخواست ما همیشه در کنار هم باشیم و بعد از ازدواجم با من
سازگاری پیدا نکرد.
هیچ وقت سعی نکردید با صحبت و محبت او را قانع کنید؟
بابایی: سعی کردم و تا زمانی هم که آقای بابایی زنده بود رفتارش مناسب بود.
چرا این همه کینه از ایرانی ها در دل خواهرتان به وجود آمده بود؟
بابایی: عدهای از ایرانیها که در ژاپن زندگی میکردند و افراد خوبی هم
بودند عدهای دیگر از آنها کارهای بسیار زشتی انجام میدادند و قاچاقچی و
جنایتکار ایرانی در ژاپن زیاد بود به این علت باعث شده بود خواهرم نسبت به
همه آنها دچار بدبینی شود و دوست نداشت که من با یک ایرانی ازدواج کنم.
چطور شد بعد از 5 سال کاملا روابطتان را قطع کردید؟
بابایی: من رفته بودم به ژاپن و در منزل خواهرم مهمان بودم. یکی از دوستانش
آمد به خانه او و من متوجه شدم خواهرم از اینکه مرا معرفی کند و بگوید
همسرم ایرانی است خجالت میکشد. من با فهمیدن این موضوع بسیار ناراحت شدم
به ایران برگشتم. در نامه ای برای او نوشتم اگر احساس میکنی من خواهر تو
نیستم و خجالت میکشی من را به دوستانت معرفی کنی باید بگویم من هم از لحاظ
اعتقادی با شما فرق دارم و بهتر است دیگر همدیگر را نبینیم او هم در جواب،
نامه تندی نوشت و رفت و آمد ما با هم قطع شد.
خواهرتان هیچ وقت به ایران سفر نکرد؟
بابایی: نه. مادرم تصمیم داشت به ایران بیاید که با شروع جنگ منصرف شد و دیگر فرصت نکرد.
با توجه به اینکه شما بودایی بودید و همسرتان مسلمان از طرف خانواده آقای بابایی دچار مشکل نشدید؟
بابایی: نه. چون من قبل از ازدواج مسلمان شدم.
چطور حاضر شدید دین خودتان را تغیر دهید؟
بابایی: من در ظاهر دینم بودایی بود ولی اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و
چون مادربزرگم این کار را انجام میداد من هم تقلید میکردم اما
نمیدانستم برای چه این کارها را باید انجام دهم و مفهوم دعایی را که او می
خواند نمی دانستم. خیلی از کسانی که در ژاپن بودایی هستند فقط ظاهراً به
این دین معتقدند مانند ایران که ممکن است خیلی ها فقط اسمشان مسلمان باشد و
واقعاً ندانند اسلام چه دینی است.
مسلمان شدنتان را به یاد دارید؟
بابایی: بله. زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسی
سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی روبهرو میشدم به او تعظیم
میکردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم. به او میگفتم: برای چه
باید سجده کنم؟! برای چهکسی؟! و همسرم توضیح میداد ما انسانها در برابر
کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده است هیچ هستیم حال آنکه تو به کسی که
نعمتی به تو نداده است تعظیم میکنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک
کرده و سجده کنیم. من وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده تکبر
انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن میشود، این موضوع برای من
بسیار جالب بود!
با توجه به اینکه در دین بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستید به وجود او پی برده و باورش کنید؟
بابایی: من اسم خدا را نشنیده بودم اما وقتی شما نظم دنیا را ببینید
میفهمید یک کسی باید باشد تا این نظم را کنترل کند، کسی هست که ما را
آفریده و پیغمبرها را میفرستد برای راهنمایی ما به سمت کارهای خوب و جهان
آخرت.
نماز خواندن برایتان سخت نبود؟
بابایی: ابتدا میگفتم خوب، همینطور بنشینیم وبا خداوند حرف بزنیم این
حرکات برای چیست؟ یا میگفتم یک بار در روز نماز بخوانیم کافی است اما بعد
فهمیدم انجام نماز سر وقت باعث میشود اعتقادات انسان محکمتر شده و
زندگیاش دچار نظم خاصی میشود.
وقتی مطلبی را نمیتوانستید قبول کنید چه میکردید؟
میپرسیدم.
اگر باز هم قانع نمیشدید چه؟
بابایی: کسی که قانع نمیشود باید اینقدر بپرسد تا قانع شود. مثلاً در
مورد روزه گرفتن و اینکه نباید در یک روز غذایی بخورم به مدت یک ماه برایم
سخت بود اما بعد فهمیدم فلسفه آن این است که برای بدن مفید بوده واین مسئله
از لحاظ علمی هم ثابت شده و نیز درک می کنیم انسانهای گرسنه چه طور زندگی
میکنند و میتوانیم با اسراف نکردن و قناعت به آنها کمک کنیم.
کدام سوره قرآن را بیشتر دوست دارید؟
بابایی: حجرات
چرا؟
بابایی: در ابتدای این سوره خداوند میفرماید با صدای بلند صحبت نکنید،
بعضی از مردم خیلی بلند حرف میزنند. به یاد دارم اولین بار که به مکه رفتم
ایرانیها بلند بلند تکبیر میگفتند و عربها را ناراحت میکردند. آنها
میگفتند پشت خانه پیغمبر نباید با صدای بلند حرف زد بیاحترامی است، البته
عربها تفسیر این آیه را نمیدانند اما کسی هم نباید با صدای بلند موجب
ناراحتی دیگران شود.
ازدواج شما به سبک ژاپن برگزار شد یا با آداب اسلامی عقد کردید؟
بابایی: تمام آداب اسلامی در مراسم ما رعایت شد.
مشکلی با خانواده همسرتان پبدا نکردید؟
بابایی: نه مشکلی نبود. اما اوایل زندگی اذیت می شدیم چون اول ازدواج با
خانواده برادر شوهرم زندگی می کردیم و من تازه مسلمان شده بودم رعایت پاک و
نجسی را کاملا نمیدانستم و فکر میکنم آنها دچار ناراحتی شده باشند البته
هیچ وقت به روی من نیاوردند.
بعد از ازدواج به ایران آمدید؟
بابایی: نه. یک سال در شهر "کوبه " جایی که در آن افراد خارجی زیادی زندگی
میکردند ماندیم، از همسرم خواستم صبر کند تا فرزند اولمان به دنیا بیاید و
خانواده من او را ببینند و خیالشان راحت باشد و بعد به ایران برویم. بعد
از آنکه پسرم به دنیا آمد و ده ماهه شد به ایران آمدیم.
مهریه شما چه بود؟
بابایی: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا کند و او هم خرید.
در ایران معمولاً زوجهای جوان در اوایل زندگی به هم قولهایی میدهند، شما و همسرتان از این قولها به هم دادید؟
بابایی: بله، او قولی داد که عمل نکرد.
چه قولی بود؟
بابایی: او گفت تو هر چه بخواهی من برایت فراهم میکنم حتی اگر هلی کوپتر
بخواهی من فراهم میکنم، (باخنده) تا آخر عمر به همسرم گفتم: تو هلی کوپتر
برای من نخریدی!
رفتار آقای بابایی با شما چطور بود؟
بابایی: خوب بود! او فردی خوش اخلاق بود ولی از لحاظ مادی سختگیری میکرد.
چطور؟
بابایی: تجار از لحاظ اقتصادی پولدار هستند اما زندگی ما متوسط بود و آقای بابایی فردی ساده زیست بودند و بیشتر انفاق میکردند.
سقف خانه ما به علت بارندگی چکه میکرد، هر چه به او اصرار کردم که بنا
بیاورد قبول نمیکرد و میگفت همینطور هم میشود زندگی کرد تا اینکه یکی
از دوستانش او را راضی کرد.
دوری از خانواده برایتان سخت نبود؟ دلتنگ نمیشدید؟
بابایی: اوایل چرا اما چون بچهدار شدم سرم شلوغ شده بود و تربیت آنها مانع از دلتنگی میشد.
چند فرزند دارید؟
بابایی: سه فرزند
نام اولین فرزندتان چیست؟
بابایی: سلمان
چهکسی نام او را انتخاب کرد؟
بابایی: پدرش
چرا سلمان؟
بابایی: چون سلمان آتش میپرستید و بعد مسلمان شد. او آدم خوبی بود و آقای بابایی او را بسیار دوست داشت.
دومین فرزندتان کی متولد شد؟
بابایی: وقتی آمدیم ایران دخترم بلقیس راحامله بودم او یک سال از فرزند اولمان کوچکتر است.
و بعد از او محمد فرزند سوم به دنیا آمد.
هیچ وقت از اینکه با یک مرد ایرانی ازدواج کردید پشیمان نشدید؟
بابایی: نه (باخنده) آقای بابایی میگفت تو باید همیشه تشکر کنی که با همچنین مسلمانی ازدواج کردی که تو را هم مسلمان کرد.
چطور زبان فارسی را آموختید؟
بابایی: سلمان را در مدرسه علوی ثبت نام کردیم چون از لحاظ مذهبی خوب بود و من هم با بچه ها و با کتاب آنها زبان فارسی را آموختم.
اولین بار کی و چطور با نام امام خمینی(ره) آشنا شدید؟
بابایی: همسرم مقلد امام(ره) بود و ما در خانه رساله ایشان را داشتیم و آن
را مخفی میکردیم. من هم مقلد امام(ره) شدم و از همان جا با ایشان آشنا
شدم.
روز ورود امام (ره) به ایران را به یاد دارید؟
بابایی: بله. ما میخواستیم برای استقبال برویم فرودگاه ولی شنیدم که ایشان
میروند بهشت زهرا. به دخترم گفتم زودتر برویم و جایی برای نشستن پیدا
کنیم اما یا هیچ وسیله نقلیهای نبود و یا کامیونهایی پر از مردم به چشم
میخورد. تصمیم گرفتیم این مسیر را پیاده طی کنیم. تا خیابان شهید رجایی
رسیدیم مردم گفتند همین جا بمانید امام از این مسیر رد می شوند اما ما به
سمت بهشت زهرا به راه خود ادامه دادیم و وقتی رسیدیم که سخنرانی تمام شده
بود و انگشت های پای ما زخمی بود. از روی تپهای مردم را میدیدیم که فوج
فوج بیرون میآمدند.
به همراه دخترم در راه برگشت بودیم که یک ماشین نگه داشت و ما را سوار کرد و
شروع کرد به صحبت کردن. از حرفهایش معلوم شد گرایشات چپ دارد، میگفت:
اینها آخوند بازی درمیآورند، (با خنده) ما هم از ترس اینکه از ماشین
پیادهمان نکند ساکت شدیم.
برای ملاقات با امام رفتید؟
بله. وقتی امام (ره) در مدرسه رفاه بودند، ما برای ملاقات با ایشان رفتیم.
صفی طولانی از مردم به وجود آمده بود، جلوی من احمد رضایی که از مجاهدین
خلق بود و هنوز هم جزو سران آنهاست ایستاده بود. من او را از قبل می
شناختم. با حالت خاصی به من گفت: خانم بابایی شما هم میخواهید برای ملاقات
بروید؟! گفتم: بله، مگر تو نمیخواهی؟ او جواب داد: والله چی بگم؟! اینها
می خواهند آخوند بازی کنند، ندیدید در بهشت زهرا آخوندها از همه مقدمتر
بودند؟ من گفتم: امام هم روحانی است اما اگر شما با حرفهای او موافقی پس
دیگه چکار داری او روحانی است یا نه؟ من از همان جا ارتباط خودم را با او
قطع کردم چون اول نمیدانستم او چه نظری دارد بعد فهمیدم چپی است.
مجاهدین آن روزها تبلیغات زیادی بین جوان ها داشتند. فرزندانتان در دام مجاهدین نیفتادند؟
نه. اما بلقیس دختری انقلابی بود و در مدرسه رفاه درس میخواند و مدیر آنجا
هم خانم بازرگانی ، همسر حنیفنژاد، بود و چند نفر دیگر از همسران و افراد
مجاهدین هم آنجا تدریس میکردند، کسانی مثل آلادپوش و... . ما بعدا متوجه
شدیم ، آنها روی افکار بچه ها تاثیر گذار بودند اما دخترم خانه تیمی
مجاهدین را دیده بود و از اینکه دیده بود دختر و پسر در این خانه ها با هم
زندگی می کنند به ماهیت افکار آنها پی برد و از آنها جدا شد و خط ولایت را
در پیش گرفت. دخترم در راهپیماییها شرکت میکرد اما پدرش میگفت: نگذار
تنها برود! و همیشه با هم می رفتیم.
شهید محمد موقع ورود امام با شما آمد؟
بابایی: بله. او 17-16 ساله بود و با دوستانش در مسجد با هم برای استقبال رفته بودند.
خانم بابایی! شما سفر حج هم رفته اید؟
بابایی: بله! یک بار قبل از شهادت پسرم با تبلیغات بعثه امام رفتم و یک
نوبت دیگر هم در تابستان 62 بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مکه دعوت
کردند.
به عنوان شخصی که از مذهب بودایی به اسلام گرویده، باید خاطرات خوبی از سفر حج خود داشته باشید.
قبل از مشرف شدن عکس کعبه را دیده بودم اما این همه انسان را ندیده بودم که
به دور مکانی بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف می کنند و این خیلی برای
من تعجب داشت. مدینه بیشتر در من تأثیر داشت، همین که از اتوبوس پیاده شدم
بیاختیار یاد مصیبت های حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض کردم و
اشک هایم سرازیر شد.مدینه در آن زمان با الآن بسیار فرق دارد. من خانه
حضرت زهرا (س) را زیارت کردم و راوی توضیح داد که ایشان در اینجا می نشستند
و گریه می کردند به این خاطر این مکان بیت الاحزان نامیده شده است البته
الآن آنجا را خراب کرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بیشتر قابل
درک بود.اکنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بین
ساختمان های بلند در حالی که چند سال پیش اطراف شهر مکه بیابان بود.در
قبرستان بقیع دلم گرفت زیرا شرطه ها نمی گذارند از نزدیک قبرها را زیارت
کنیم.
نسبت به کدام یک از ائمه تعلق خاطر بیشتری دارید؟
امام حسین (ع).
بیشتر چه دعایی را می خوانید؟
من خیلی دعا نمی خوانم(با خنده)، اما زیارت عاشورا و دعای توسل را بیشتر مطالعه می کنم.
خاطره دیگری از سفر حج دارید؟
در سفر اول که بعد از انقلاب با گروه تبلیغات بعثه امام رفتم، از طرف بعثه
دستور داده بودند که مخفیانه به مکانی که گفته شده بود برویم و اعلامیههای
امام را که در آنجا مخفی کرده بودند بیاوریم تا در راهپیمایی برائت از
مشرکین توزیع شود. شب از نیمه گذشته بود، گروه ما شامل سه دختر بود که
بسیار هم ترسیده بودیم، این عملیات باید به آرامی و به دور از چشم پلیس
انجام میشد.
مکان اعلام شده در خیابان اندلس نزدیک یک پل و کنار قبرستان بود. از روی پل
به آرامی رد شدیم و رفتیم در خانه ای تاریک که تبدیل به انبار شده بود.
کسی را ندیدیم جلو رفتیم و با تعدادی جعبه های سیب و پرتقال که پر بودند
مواجه شدیم آنها را برداشته و اعلامیه ها را که زیر آن جعبه ها جاسازی شده
بود برداشته و آنها را به بعثه تحویل دادیم.
فعالیت دیگری هم در آن سفر حج انجام دادید؟
بله. قرار بود برای مراسم برائت از مشرکین پلاکاردهایی را آماده کنیم که
برای انجام این کار نیاز به چرخ خیاطی بود، صادق آهنگران به کمک ما آمد و
این وسیله را فراهم کرد.
این فعالیتها مشکلی برایتان به وجود نیاورد؟
هنگام راهپیمایی برائت تعدادی از مردم که زخمی شده بودند، خود را به بعثه
می رساندند. ما هم در آنجا نشسته بودیم که ناگهان ماموران سعودی ریختند
داخل و شروع کردند به تجسس اما خوشبختانه چیزی دستگیرشان نشد اما عکسی از
امام خمینی(ره) را که بیرون از پنجره بعثه آویزان کرده بودیم پاره کرده و
رفتند. من هم که در مدرسه رفاه معلم نقاشی بودم ، سریع یک نقاشی از صورت
امام(ره) کشیدم و به جای عکس پاره شده از پنجره آویزان کردم.
اعلامیه ها را در کجا پنهان کرده بودید؟
بابایی: در کیسه نایلون گذاشته و در سیفون دستشویی مخفی کردیم که آنها متوجه اش نشدند.
آقای بابایی هم در جریان انقلاب فعالیت داشتند؟
بابایی: او بازاری بود و بازاری ها خانواده زندانیان را از نظر مالی کمک می
کردند و ایشان هم در همین مسیر بودند. در خانه ما جلسات ماهیانهای هم با
موضوع بحثهای انقلابی برگزار میشد که سخنرانهای این جلسات آقایان شجونی،
امامی کاشانی و لاهوتی بودند.
با آنها رفت و آمد هم می کردید؟
بابایی: نه . اما آقای لاهوتی قبل از مرگش از همسرم خواست پیش او برود. در
آن جلسه آقای لاهوتی درد دل کرده و گفته بود من برای این انقلاب خیلی شلاق
خوردم و شکنجه شدم اما بعد از پیروزی انقلاب با من رفتار درستی نداشتند و
من را اذیت کردند. آن زمان پسرش وحید که جزو مجاهدین خلق بود خود را از
ساختمان پلاسکو پرت کرده بود پایین و آقای لاهوتی خیلی از این بابت ناراحت
بود. چند روز بعد هم از دنیا رفت.
خاطرهای از برگزاری آن جلسات دارید؟
بابایی: همسرم در هند تحصیل کرده بود و برای صبحانه مراسم، غذاهای هندی
آماده میکرد. یک روز غذایی آماده کرده بود که بدون قاشق خورده میشد،
سخنران آن روز آقای امامی کاشانی بودند و موقع خوردن غذا، تقاضای قاشق
کردند که با اصرار آقای بابایی مجبور شدند غذا را با دست میل کنند.
چطور شد شما گرایش چپ پیدا نکردید؟
بابایی: واقعاً خدا رحم کرد و من راه درست را انتخاب کردم.
در تظاهرات هم شرکت میکردید؟
بابایی: از زمانی که امام دستور دادند شرکت نفتی ها اعتصاب کنند و تظاهرات شروع شد من و بچههایم در تظاهرات شرکت میکردیم.
شهید محمد آن زمان چند ساله بود؟
بابایی: دبیرستانی بود.
کجای تهران زندگی می کردید؟
بابایی: اول در محله دریاننو و بعد در خیابان کوکاکولا ، آنجا نزدیک
پادگان نیروی هوایی بود و وقتی ما شبها برای شعار دادن به پشت بام
میرفتیم سراسر خیابان پنجم نیروی هوایی مأمور بود و کارشان شناسایی
خانههایی بود که بیشتر شعار می دهند.در بهمن ماه یک روز صبح، نظامی ها
آمدند داخل خانه، ما میخواستیم نماز صبح بخوانیم.آنها از بخاری و رختخواب و
همه وسایل ما را گشتند. در کتابخانه ما تفسیر قرآن بود همه آنها را باز می
کردند و دنبال اعلامیه امام خمینی(ره) بودند. ما همه اعلامیه ها را برده
بودیم پشت بام. آقای بابایی مریض بود، هوا هم به شدت سرد بود و من برای
سربازها که 5 نفر بودند چای آوردم. یکی از آنها باتوم بزرگی در دستش بود که
من خیلی ترسیدم. دستور داد هیچ کس چای نخورد. به آن مامور گفتم برای چه
الکی تیراندازی می کنید؟ در چهار راه کوکاکولا یک جوان کشته شده، چرا آدم
می کشید؟! او گفت من کسی را نمی کشم، این تیرها هوایی است. گفتم عجیبه! چه
تیر هوایی است که آدم می کشد؟! مردم که پرنده نیستند تا با تیر هوایی کشته
شوند.
از زدن این حرف ها به آن مامور نترسیدید؟
بابایی: خودم هم نمیدانم چطور جسارت کردم و این حرف ها را به آنها زدم!
محمد هم فعالیت انقلابی داشت؟
بابایی: بله. یک بار هم یکی از همسایه ها آمد و گفت محمد را نزدیک کلانتری تهران نو دستگیر کردند.
ناراحت شدید؟
بابایی: نه.
چرا؟
بابایی: جوانهای زیادی را آن زمان دستگیر میکردند بچه من با آنها چه فرقی داشت؟!
چرا دستگیرشده بود؟
بابایی: آن زمان هوا سرد بود و نفت هم نمیرسید، محمد وانت می گرفت و به
همه کوچه ها میرفت و پیتها را جمع میکرد و نفت میآورد، من نمیدانم از
کجا اما عصر که میشد پیتها را پر از نفت به خانههای مردم میرساند.
با توجه به شنیدن نحوه شکنجههای ساواک و مشکلات آن موقع، ترس مانع از انجام کارهای انقلابی شما نمی شد؟
بابایی: نه، ترسی نداشتم.
موقع شروع جنگ اضطراب نداشتید؟
بابایی: نه چون جنگی بدتر از آن را دیده بودم، من در ژاپن جنگ جهانی دوم را
دیده بودم که با این جنگ قابل مقایسه نیست. اینجا که جنگ نبود بلکه مردم
دفاع میکردند اما جنگ ژاپن برای توسعهطلبی بود.
هنگام شروع جنگ هوس برگشتن به ژاپن را نکردید؟
بابایی: نه حتی موقع بمباران هم در خانه میماندم.
اولین بار که محمد به جبهه رفت با او مخالفت نکردید؟
بابایی: نه. چرا باید مخالفت می کردم؟ پسری که بالغ میشود میتواند راه
درست را تشخیص دهد و انتخاب کند. او با پیشنماز مسجد مشورت کرد و ما حقی
نداشتیم جلوی او را بگیریم، چون به راه اشتباه نمیرفت و ما نباید سد راهش
میشدیم.
خیلیها میدانستند این راه درست است اما علاقه به فرزند باعث میشد مخالفت کنند و بگویند تو نرو ، بقیه میروند. شما نگفتید؟
بابایی: نه. بقیه با او چه فرقی داشتند؟! همه برای دفاع از کشور، دین و
ناموس میرفتند. اگر همه این حرف را میزدند پس چه کسی برای دفاع از کشور
میرفت؟ این مملکت برای همه بود.
هنگام شروع جنگ شهید محمد دانشگاه میرفت؟
بابایی: وقتی در دانشگاه علم و صنعت ، رشته مهندسی قبول شد که شهید شده بود.
بیشتر از محمد بگویید؟
بابایی: او پسر ساده ای بود و وسایل شخصی اش را در حد نیاز تهیه می کرد. به
یاد ندارم زمانی گفته باشد من لباس یا وسیله ای میخواهم در حالی که
موقعیت مالی پدرش طوری بود که میتوانست هر چیزی را فراهم کند ولی او تا
کفشش پاره نمیشد و تا لباسش کهنه نمیشد خرید نمیکرد. همیشه هم لباسهای
ساده میپوشید، پیراهنهای سفید و آبی کمرنگ. هیچوقت لباس عکسدار و جین
نمیپوشید، اصلا در خانواده ما از بزرگ تا کوچک شلوار جین نمیپوشند و
علاقه هم ندارد.
شده او را برای شیطنت دعوا کنید؟
بابایی:یادم می آید او میخواست قبل از رفتن به جبهه یک جور ماده منفجره
درست کند تا در جبهه استفاده شود به همین دلیل از این نوع آزمایشها در
خانه بسیار انجام میداد من او را دعوا میکردم و میگفتم این کار خطرناک
است.
از جبهه برایتان تعریف میکرد؟
بابایی: بله. میگفت یک بار وقتی که میدان مین را پاکسازی کردیم طبق معمول
با طنابی آنجا را مشخص میکردیم اما هنوز پاکسازی تمام نشده بود که طناب
تمام شد ما مجبور بودیم جلو برویم و این خواست خدا بود که مینی جلوی ما
قرار نگرفت.
از محیط معنوی جبهه چه تعریفی میکرد؟
بابایی: آخرین بار که برای من نامه فرستاد در آن نوشت من دیگر برنمیگردم و
منتظر من نباشید. میگفت من نمیتوانم برگردم در حالی که این سرزمین وجب
به وجب به خون شهدا آغشته شده. همان موقع مطمئن شدم او دیگر شهید میشود.
خاطرهای از آخرین دیدار از او دارید؟
بابایی: او وقتی به مدرسه میرفت موهای سرش را کوتاه میکرد. خودم موهایش
را می زدم. اما وقتی بزرگتر شد دیگر به آرایشگاه میرفت و سرش را اصلاح
میکرد.روزی که میخواست برای آخرین بار به جبهه برود به من گفت این بار هم
موهای من را شما کوتاه کن. این کار را برایش کردم بسیار از من تشکر کرد.
چه حسی پیدا کردید؟
بابایی: هر کس که شهید میشود همه می دانند که مقام شهید چقدر بالاست و نزد
خدا روزی میخورد و زنده است و اینکه بچه امانت خداست و هر طور که خدا
بخواهد او را میگیرد. من هم اینها را قبول داشتم ولی بچه پاره تن مادر
است. وقتی این حرف را زد احساسم دگرگون شد.
سعی نکردید به نوعی از جبهه او را برنگردانید؟
بابایی: نه اصلا. چون بالاخره روزی برای جدایی وجود دارد. لحظهای ناراحت میشوم اما بعد آرامش پیدا میکنم.
برای آرام کردن خود چه میکردید؟
بابایی: قرآن میخواندم و میدیدم در قرآن نوشته شده است به فرزندان خود دل نبندید بلکه آنها برای خداوند هستند.
چه کسی خبر شهادت را به شما داد؟
بابایی: مسجد. البته نصراللهی یکی از دوستان محمد که یک سال بعد از پسرم به
شهادت رسید از همه زودتر میدانست پسرم شهید شده است و به خانه ما آمد اما
نتوانست این خبر را بدهد و گفت آمدهام دنبال کتابم. او با محمد همسنگر
بود. وقتی تیر به سر محمد اصابت کرده بود نصراللّهی بالای سرش بود و محمد
آدرس را کف دست نصراللّهی نوشته بود تا اگر گم شد او به ما خبر دهد.
شهید محمد کی و کجا شهید شد؟
بابایی: فروردین سال 62. والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
تا به حال فکه رفتهاید؟
بایایی: بله. واقعا که آنجا کربلا است! من به خیلی از مردم میگویم شما که
میخواهید کربلا را ببینید و توانش را ندارید، به مناطق جنگی جنوب بروید.
یکی از رزمندگان میگفت برای جنگیدن باید سینه خیز میرفتیم. این خیلی سخت
است که انسانی در کشور خود سینهخیز برود.
اگر ما دفاع نمیکردیم دشمن میآمد و همه خاک ایران را میگرفت اما الآن
حتی یک وجب را از دست ندادیم و این به خاطر وجود شهدا بوده و کار خیلی بزرگ
است. در مناطق جنوب می شود مقام شهدا را میفهمید. تا قبل از رفتن من هم
نفهمیده بودم اما شنیدن با دیدن فرق دارد.
از اینکه مادر شهید هستید چه حسی دارید؟
بابایی: من برای رسیدن به این درجه کاری نکردم و خدا خواست مقامی به من دهد
که مادر شهید شوم، همه کارها را شهدا کردند. من وقتی به این فکر می کنم که
کسی پسرم را به زور به جبهه نفرستاد و شهادت نتیجه وظیفه شناسی خودش بود
واقعا خوشحال میشوم.
روزهای اول بعد از شهادت محمد برایتان سخت نبود؟
بابایی: یک هفته بعد از شهادت او ساکش را آوردند خانه. جلوی در که ساک را
گرفتم قلبم به شدت میتپید و احساس کردم در حال ترکیدن است. نشستم. تمام
بدنم سست شده بود. بکباره یکباره شروع کردم به سینه زدن. این را به همه
گفته ام که من آنجا فهمیدم سینه زدن برای امام حسین(ع) دلیلش چیست؟ انسان
دست راستش را روی قلب میزند تا قلب از جایش بیرون نیاید و آرامش پیدا کند.
خواب او را دیدهاید؟
بابایی: قبلا بیشتر میدیدم اما الآن کمتر خواب او را میبینم.بیشتر خواب
بچگی او را میدیدم. اما یک بار خواب قشنگی در ماه رمضان دیدم که مردم
زیادی جمع شدهاند جلوی درِ خانه ما. من گفتم چه خبر است؟ مردی دست دختر
کوچکی را گرفته بود و گفت این بچه محمد، ریحانه است. نگاه کردم به قله کوهی
که مقابلم بود و بسیار سرسبز و زیبا جلوه میکرد. گفتند آنجا هم خانه محمد
است.
هنگام تربیت فرزندانتان چه چیزی را بیشتر مد نظر قرار میدادید؟
بابایی: دیندار بودن آنها و مسئولیت پذیریشان و اینکه شخصیت خود را
بشناسند و بدانند که حتی اگر نوجواناند دارای شخصیت مستقلی هستند و
میتوانند هر چه بخواهند بگویند و کورکورانه کاری را قبول نکنند و تشخیص
دهند حق و باطل چیست.
چطور آنها را تربیت میکردید؟
بابایی: دین در ابتدا خیلی مهم است و اینکه سعی کردم دین اسلام را بشناسند و به نماز اهمیت دهند.
هیچ وقت از آمدن به ایران دچار نگرانی نشدید؟
بابایی: اصلاً. من خیلی به همسرم اعتقاد داشتم. یادم هست پدرم میگفت: اگر
رفتی آنجا و دیدی شوهرت سه زن دارد و تو چهارمین هستی چهکار میکنی؟! به
او جواب دادم: من به چنین چیزی فکر نمی کنم، چون شوهر من چنین آدمی نیست و
واقعاً به او اعتماد دارم.
در دوران نوجوانی فکر میکردید روزی به ایران بیایید و زندگی کنید؟
بابایی: نه. من اصلا نمیدانستم ایران چهطور جایی است.
در بین جوانان ژاپن روحیه ایثار و از خودگذشتگی چه جایگاهی دارد؟
بابایی: در ایران فرد به خاطر مقام بالای شهادت علاقمند می شود که جان خود
را فدا کند اما جوانان ژاپن برای توسعه طلبی و جلب رضایت امپراطور
میجنگیدند. این دو عمل در ظاهر یکی است اما در باطن فرق اساسی دارند.
جوانی که سوار هواپیما شده و به سمت کشتی آمریکایی می رود و جان خود را در
راه رضایت امپراطور و توسعه طلبی از دست می دهد به عمل او می گویند
"کامیکازه " . این یعنی انتحار و نوعی خودکشی است که با شهادت فرق دارد.
چند سال است آقای بابایی فوت کردهاند؟
بابایی: هشت سال پیش به علت بیماری قلبی و قند از دنیا رفتند.
شنیده ام مرگی تاثیرگذار داشتند؟
بابایی: بله. خانه ما نزدیک مسجد انصارالحسین بود. آنجا خانه ساختیم تا به
مسجد نزدیک باشیم و بچهها با شنیدن صدای اذان به مسجد بروند. آقای بابایی
صبح و ظهر، شب به مسجد میرفت و این برنامه هر روزش بود. قبل از رفتن به
مسجد هم قرآن میخواند. او اخیرا عمل جراحی کرده بود و دو هفتهای هم می شد
که حالش خوب بود. بلند شد برای قرآن خواندن. من یک لحظه خوابم برد و وقتی
بیدار شدم دیدم نماز شروع شده است ولی آقای بابایی هنوز نشسته ، گفتم پس
چرا آقای بابایی نرفته نماز؟ قرآن هم روبرویش باز بود. پرسیدم: آقا، چرا
نرفتهای مسجد؟ چند بار که پرسیدم، دیدم جواب نمیدهد. متوجه شدم فوت
کردهاند.
فرزندان دیگرتان چکار می کنند؟
بابایی: سلمان مهندس است و یک شرکت مهندسی دارد. سه فرزند دارد، من یک
نتیجه به نام محمدحسین هم دارم. دخترم بلقیس هم لیسانس علوم تربیتی دارد.
شغل شما چیست؟
بابایی: من 20 سال در مدرسه رفاه تدریس میکردم و همزمان در وزارت ارشاد
قسمت ترجمه مطبوعات خارجی بودم که نشریات خارجی را ترجمه میکردم و گاهی
خبرنگاران خارجی را همراهی میکردم. الآن در انجمن حمایت مجروحین شیمیایی
هستم و با NGO های شهر هیروشیما همکاری میکنیم. هر سال عدهای از جانبازان
شیمیایی را برای سالگرد بمباران هیروشیما میبریم آن جا. اکنون هم در حال
ترجمه احکام دین اسلام به زبان ژاپنی هم هستم.
امام (ره) را از نزدیک زیارت کردهاید؟
بابایی: بله! 2 بار.اولین بار که رفتم خدمتشان ، همهاش گریه میکردم. خود
به خود اشکم میآمد. در صفی به نوبت دستبوس امام خمینی(ره) میرفتیم. همسر
شهید شاهآبادی جلوی من بود برای شهادت شوهرش بسیار گریه میکرد. امام(ره)
وقتی او را دید فرمود: شهادت که گریه ندارد. من صحبتی با امام (ره) نکردم.
به دوستم که من را بار اول معرفی کرده بود گفتم: باید دوباره برای من نوبت
ملاقات بگیری. دفعه دوم به امام (ره) گفتم من از ژاپن آمدهام و پسرم شهید
شده است، امام فرمود: ایدکم الله. خبر فوت امام را که شنیدم بدنم سست شد،
فوری رفتم مدرسه رفاه دیدم همه در آنجا گریه میکنند به آنها گفتم
نمیتوانم در اینجا بنشینم و با دوستم به جماران رفتیم در راه همه ملت
سیاهپوش و گریه کنان در خیابان بودند.
امام(ره) را چطور میدیدید؟
بابایی: من برای دیدار با همسر امام رفته بودم. او میگفت امام(ره) انسان
سادهای بود و بسیار به خانواده و همسرش محبت داشت و کسی که در سیاست و
جوامع بینالمللی دیده میشد در خانه کاملا متفاوت بود. آیندهبینی و
قاطعیت امام از نظر سیاسی خیلی مهم بود.
شما شخصیتهای دینی دیگر کشورها را ببینید؛ اول به فکر خود هستند یعنی جاه و
مقام و پست برایشان اهمیت دارد. اما امام(ره) فقط به خاطر رضایت خداوند
حرکت کردند.
آقای خامنهای را از نزدیک دیدهاید؟
بابایی: بله. آقای بابایی بسیار به نماز اول وقت اهمیت میداد. یک روز
عدهای موقع اذان ظهر آمدند منزل ما . آقای بابایی پرسید: کارتان را
بفرمایید؟ گفتند: ما گروهی هستیم که به دیدن خانوادههای شهدا میرویم،
آقای بابایی گفت: قدمتان روی چشم اما الان وقت نماز است و من میخواهم بروم
مسجد وقتی برگشتم تشریف بیاورید! او رفت نماز و برگشت. وقتی دوباره آنها
آمدند و در راه در را باز کردیم دیدیم آقای خامنهای ایستاده است پشت در.
اولش باورم نمی شد ولی شنیده بودم که ایشان به دیدن خانواده شهدا میروند.
با دیدن ایشان ما خیلی خوشحال شدیم چون بسیار او را دوست داریم. البته من
چندین بار برای سخنرانی از طرف مدرسه رفاه خدمت ایشان رفتم .در خانه بسیار
خودمانی بودند. آقای بابایی یزدی هستند و من چند نوع شیرینی یزدی گذاشتم.
آقا گفتند: شما یزدی هستید؟ گفتم: بله. وقت رفتن ایشان دعوت کردند که ناهار
تشریف بیاورید منزل ما سیبزمینی و نان هست. موقع رفتن هم یک قرآن به ما
هدیه دادند و عکسی که با هم گرفتیم برای ما فرستادند.
تا به حال برای دوستانتان در ژاپن از ایران و اسلام گفتهاید؟
بابایی: بله. هر سال تعدادی از آنها به ایران سفر میکنند. قبل از سفر فکر
میکردند که ایران یک کشور تروریستی بوده و خاکی و بیابانی است. اما وقتی
آنها را کنار زایندهرود میبرم و خانوادهها را میبینند که دور هم کنار
رود غذا میخورند، میگویند چقدر ایرانیها مهربان و خانوادهدوست و
مهماننواز هستند.
در انتخابات سال گذشته و وقایع بعد از آن چه میکردید؟
بابایی: من بسیار فعال بودم و مترجم یک گروه تلویزیونی ژاپن بودم. از احمدی
نژاد هم حمایت کردم اما در آن جریان اغتشاشات توجه من به سوی فائزه هاشمی
بود، چون از قبل او را میشناختم. من خیلی از او خوشم نمیآید و می دانم
اعتقاداتش با ما کاملا فرق دارد. او و برادرانش درزمان ریاست جمهوری پدرشان
از موقعیت سوء استفاده کردند و هر کار که دلشان خواست انجام دادند.
نظرتان راجع به وقایع بعد از انتخابات چیست؟
بابایی: به نظر من جوانها را باید بیشتر با انقلاب و شهدا آشنا کنند. خیلی
از جوانها با ارزشهای انقلابی و شهدا آشنا نیستند برای همین اشتباه
میکنند. آنها از جنگ و شهدا درکی ندارند. اگر درست بفهمند که چرا انقلاب
شد و چرا جنگیدیم، قانع میشوند. در گذشته کارهای مثبتی انجام شده است اما
ذهن جوانها را نسبت به آن منفی تربیت کردهاند.
برخی جانبازان، ورزشکاران خیلی فعال و خوشاخلاقی هستند. خوب است بچهها را
ببرند تا از نزدیک مسابقات آنها را تماشا کنند. بچهها را با آنها بیشتر
آشنا کنند و بگویند جانبازان در گذشته چه کاری کردند و چه از خودگذشتگی از
خود نشان دادند. باید به نوجوانان احترام گذاشتن به ایثارگران را یاد دهند.