یک خاطره از سردار شهید حاج اصغر لشنی
اولین بار ما در اعزام بزرگ بسیجیان[(اعزام معروف به سپاهیان محمد (ص)] در تاریخ 10آذرماه 1365عازم جبهه ها شدیم پس از بازگشت از تهران عصر از پادگان معروف به مجتمع گوشت به پادگان شهید شفیع خانی در حومه اندیمشک اعزام شدیم آن موقع بچه های گردان محرم در مرخصی بودن ما ر ا در چادرهای بچه های گروهان بلال اسکان دادند ..فردا صبح معرفی نامه ای دادند بریم از تدارکات لشکر که نزدیک ورودی پادگان بود لباس و پوتین بگیریم همه بچه ها گرفتند بجز من و حشمت ماهرو بختیاری که از نظر جثه از همه ریز تر بودیم و لباس سایز ما گیر نیامد ..پس از یکی دوساعت دو دست لباس گیر آوردند که به نظر کوچکترین سایز بودند ... ما پوشیدیم ولی خیلی گشاد بودند پیاده به سمت محل اسکان گردان محرم حرکت کردیم ..داشتیم می رفتیم که لندکروزی تک سرنشین در همان مسیر می آمد جلوی پای ما متوقف شد و پرسید می رید گردان محرم ..گفتیم آره ..گفت سوار شید .. خیز برداشتیم که عقب لندکروز سواربشیم ...راننده داد زد کجا ؟کجا؟ .. مگه نمی بینید جلو خالیه /..گفتیم ما عقب راحتیم ..البته حقیقتش از نگاه نافذش خجالت می کشیدیم جلو سوارشیم .. رفتیم عقب سوار شدیم ..درطول مسیر مدام از آینه ما را می پایید ... با خودمنون گقتیم نکنه این آقا مسئولیتی د اشته باشه و بگه اینا خیلی ریزند و .... چند دقیقه بعد رسیدم و ماشین کنار یکی از چادرها ایستاد وراننده گفت به سلامت پیاده شید... ازش تشکر کردیم و راه افتادیم ..هنوز چند قدمی نرفته بودیم که همان آقا صدا زد مال کدوم گروهانیت ؟...با هم گفتیم گروهان بلال !... گفت به سلامت ... عصر همان روز همان آقا با همراهی جمعه یعقوبی داشتند به چادرهای گروهان بلال سرک می کشیدند .. من حشمت را صدا زدم وگفتم حشمت بیا ببین این همان راننده ای نیست که قبل از ظهر تا گردان آوردمون ؟ گفت آره خودشه ..گفتم به نظرت دنبال ما نمی گردد / حشمت گفت نه بابا به قیافش نمی خوره عددی باشه!.... کمتر از 10دقیقه بعد رسیدندجلوی چادر ما و وقتی ما را دید گفت شما دوتا بیایید بیرون... حشمت گفت چرا؟ گفت میخوام بفرستمون یه جای بهتر ..حشمت با لهجه شیرین بختیاری گفت مثلا" کوجه؟ گفت توی دژبانی لشکر.... اینو که گفت حشمت با همان لهجه بختیاری داد و هوار راه انداخت و اندکی هم توهین آمیز با ایشون صحبت کرد ..به یکباره جمعه یعقوبی و چند نفر دیگه گفتند می فهمی ایشون کیه؟.. و حشمت گفت فرق چه داره کی بوهه ؟ گفتند بابا این حاج اصغر فرمانده گردانه ؟ با شنیدن این جمله هردوی ما مبهوت شدیم و حشمت شروع کرد به التماس و عذرخواهی .. همه افراد حاضر زدند زیر خنده .. اما حاج اصغر با لبخنی دوست داشتنی گفت : اشکال نداره .. من بخاطر خودتون میگم ..اگه دوست ندرید برید خب بمونید هم اینجا اما بدونید که جنگ بچه بازی نیست هر آن احتمال کشته شدن هست، یا قطع دست و پا ،یا کورشدن یا قطع نخاع و.... ما هم گفتیم اقا اشکال نداره ما همه این شرایط را میدونیم و قبول داریم ولی میخوایم بمونیم ...
حاج اصغر و همراهانش خداحافظی کردند و رفتند ما هم پس از دقایقی پر استرس نفس راحتی کشیدیم
و به خودمون گفتیم چه غلطی کردیدم سوار این ماشین شدیم ...