جانباز بهروز هدهدی:
جانباز بهروز هدهدی فرزند حسین قلی - صادره از کرمانشاه - از سال 1357 وارد
کمیته انقلاب اسلامی و از سال 1358 وارد سپاه پاسداران شد - در جبهه های
کردستان غرب و جنوب تا پایان جنگ در سال 1367 حضور داشت - مدت حضور در جبهه
86 ماه - دارای مدرک لیسانس در رشته مدیریت دفاعی از دانشگاه امام حسین
تهران - مسئولیت ها : مسئول بهداری قرارگاه سلمان، نجف، فرمانده تیپ بعثت و
مسئول ش.م.ر نیروی زمینی سپاه بوده است.
خاطرات غلامرضا جعفرنیا از روزهای حضور در خرمشهر و بازپسگیری آن/ کلید خونینشهر در دست فاتحان شلمچه
رزمندگان ایرانی در خرمشهر میتابید، امروز ملایم و کمحرارت بر فراز تهران
میتابد. غلامرضا جعفرنیا پیاده و تنها به دفتر روزنامه آمده. او وارث
نسلی است که حرفهای ناگفته زیادی برای گفتن دارد. غلامرضا هم برای گفتن
همین حرفها آمده است. آمده تا کمی خاطرهبازی کند؛ خاطراتی ناب از روزهایی
فراموشنشدنی. وقتی خاطراتش را روی گود میریزد، چشمانش سرخ میشود، صدایش
میلرزد، بغض میکند و اشکهایش جاری میشود.
http://uplod.ir/ksq3v8n7zl3d/Untitled.jpg.htm
________________________________________
رزمندگان ایرانی در خرمشهر میتابید، امروز ملایم و کمحرارت بر فراز
تهران میتابد. غلامرضا جعفرنیا پیاده و تنها به دفتر روزنامه آمده. او
وارث نسلی است که حرفهای ناگفته زیادی برای گفتن دارد. غلامرضا هم برای
گفتن همین حرفها آمده است. آمده تا کمی خاطرهبازی کند؛ خاطراتی ناب از
روزهایی فراموشنشدنی. وقتی خاطراتش را روی گود میریزد، چشمانش سرخ
میشود، صدایش میلرزد، بغض میکند و اشکهایش جاری میشود. هنوز هم یاد
دوستانش ته دلش را میلرزاند. آن خاطرات و یادها در پوست و گوشت و جانش
خانه کرده و هر لحظه همراه اوست. خاطراتش را که میگوید روح حاج احمد
متوسلیان در تحریریه پرواز میکند، فضا را بوی خرمشهر میگیرد و نوای نماز
شکر رزمندگان در مسجد جامع شهر میپیچد.جعفرنیا چند قطعه عکس هم همراه
خاطراتش به یادگار آورده است. عکسهایی از دورهم بودنها تا عکسهایی از
لحظه شهادت و جانبازی رفقا. این عکسها برای جعفرنیا باارزشترین موجودی
دنیایند. هر چه باشد این عکسها میوههای درخت خاطرهاش هستند. عکسها را
که مرور میکنیم با جعفرنیا تا شملچه، تا مسجد جامع خرمشهر میرویم.
جعفرنیا آن روز تنها آمده بود. دوستانش در خرمشهر او را تنها گذاشته بودند و
او بعد از گذشت ۳۰ سال هنوز دارد با رفقایش خاطره بازی میکند. او از فتح
شملچه میگوید.
وقتی شهریور سال ۵۹ جنگ تحمیلی شروع شد، در تاریخ ۲۵/۷/۵۹ به عنوان بسیجی
عازم جبهه جنوب کشورشدم. زمانی که به اهواز رسیدم بیشتر ساکنان شهر
خانههایشان را ترک کرده بودند و شهر خالی از سکنه بود. به حصیرآباد رفتیم و
آنجا مستقر شدیم. عراقیها در ۱۵- ۱۰ کیلومتری شهر، اهواز را محاصره کرده
بودند. ما آنجا مقاومت کردیم و نگذاشتیم نیروهای عراقی وارد شهر شوند. بعد
از چند روز بودن در اهواز به تهران برگشتم. بعد از مدتی اعلام کردند کسانی
که سابقه حضور در جبهه را دارند، دوباره اعزام شوند. اینبار من در ۱۴
اردیبهشت ۶۱ برای انجام عملیات الیبیتالمقدس به منطقه جنوب و برای
آزادسازی و مبارزه با بعثیها به جبهه اعزام شدم. عملیاتی مهم و ضروری بود و
باید سریع سازماندهی میشدیم و عمل میکردیم. ما را به فرماندهان معرفی
کردند. قرار بود خطشکن باشم و خودم تا آن لحظه هیچ اطلاعی نداشتم که قرار
است چنین مسئولیتی به من بدهند. سرعت انجام عملیات اجازه نمیداد، کسی تعلل
کند. در نزدیکی سنگر عراقیها عملیات را شروع کردیم. آتش سنگینی روی سرمان
میبارید و ما مجبور بودیم به صورت سینهخیز حرکت کنیم و اجازه هیچگونه
ایستادن به صورت تمام قد را نداشتیم. به هر طریقی بود خودمان را به نزدیکی
عراقیها رساندیم. تنها چند کیلومتر مانده بود که به خاکریز آنها برسیم. بر
اثر شدت آتش، هیچ اطلاعی از همرزمانم نداشتم. در مسیری که میرفتیم تنها
چهار نفر زنده مانده بودیم. فقط به ائمه متوسل میشدیم و حرکت میکردیم.
خدا هم کمکمان کرد و توانستیم به خاکریز دشمن برسیم.به خاکریز که رسیدیم،
دیدیم خاکریز حدود چهار متر قد دارد. جلوی خاکریز سیمخاردار و مین بود.
تنها چهار نفر بودیم که توانستیم از خاکریز عبور کنیم و به سمت جاده بصره
حرکت کنیم. همین که وارد جاده شدیم، یک ماشین عراقی را که در حال نزدیک شدن
به سمتمان بود دیدیم. ماشین وقتی ما را دید ایستاد و سرنشینانش خودشان را
تسلیم کردند. سروان بعثی کلتش را به ما داد و تسلیم شد. من اسیر را به پشت
خاکریز آوردم و به نیروهای خودمان تحویل دادم. پشت خاکریز تنها مانده بودم.
بقیه رزمندهها شهید و مجروح شده بودند. تعدادی هم به دنبال نیروهای عراقی
که در حال فرار بودند رفتند. اطراف خودم را نگاهی انداختم و متوجه شدم
حدود ۵۰- ۴۰ تانک در حال جا گرفتن و آرایش نظامی هستند و به سمت ما
تیراندازی میکنند. یک خشاب بیشتر نداشتم. همین یک خشاب را به سمت نیروهای
عراقی شلیک کردم تا بفهمند اینجا نیرو هست و نباید جلوتر بیایند. فقط
اطرافم را نگاه میکردم تا کمک برسد. فقط از خدا کمک میخواستم که مرا نجات
بدهد. هیچ چارهای نداشتم. فاصله من با عراقیها ۲۰۰ متر بیشتر نبود. پشت
خاکریز پناه گرفته بودم و آنها من را نمیدیدند.
۷۰ شهید در اطرافم
وقتی تانکهای عراقی توپ را مستقیم شلیک میکردند و به خاک میخورد، دلِ
خاک را میشکافت و حفرههایی بزرگ درست میشد. خیلی سریع خودم را به یکی از
شکافها رساندم و داخلش سنگر گرفتم. در ذهنم میگفتم اگر عراقیها بالای
سرم بیایند یا من را میکشند یا اسیر میکنند. نیمساعتی در همان جایی که
سنگر گرفته بودم ماندم. ناگهان دیدم کسی به پاهایم میزند. یک لحظه جا
خوردم که آن شخص گفت: برادر زندهای، من مرندی هستم. همرزمان شنیده بودند
که گردان کمیل عملیات کرده و چنین اتفاقی برایمان افتاده، خودشان را سریع
رسانده و بقیه نیروها هم در حال آمدن بودند. به مرندی اطلاعات دشمن را
دادم. او همراه خودش چند تا نارنجک داشت. قصد داشت با پرتاب نارنجکها
عراقیها را بترساند. همین که اولین نارنجک را کشید تا به سمتتانکهای
دشمن پرتاب کند، دستش را زدند و زخمی شد. دستش را بستم و چند دقیقه کنارم
بود. بعد تعریف کرد که پسرعمویش هم در گردان است و زخمی شده، گفت: شما سنگر
را ترک نکن تا من بروم و او را بیاورم. یک ساعتی طول کشید تا پسرعمویش را
بیاورد. پسرعمویش هزارمتر آنطرفتر بود ولی آنقدر آتش سنگین بود که
نمیتوانست خودش را سریع به او برساند. پسرعموی زخمیاش را آورد. یک نگاهی
به دوروبر انداختم و دیدم هشت مجروح در کنارم دراز کشیدهاند. چهار مجروح
را گذاشتم روی یک زانو و چهار مجروح دیگر را هم روی زانوی دیگرم گذاشتم. از
آنها خون میرفت و فقط دعا میکردم وسیلهای برسد و مجروحان را برای مداوا
به جایی امن ببریم. یک ماشین در حال آوردن مهمات بود. جلوی ماشین را گرفتم
و مجروحان را داخل ماشین گذاشتیم. خودم هم سوار ماشین شدم و همراه زخمیها
رفتم. حدود ۱۲ کیلومتر فاصله داشتیم تا مجروحان را به نیروهای امدادی
برسانیم. آنها را بردیم و رساندیم. ۱۲ کیلومتری از سنگر دور شده بودم. زمان
برگشت، مرندی هم میخواست همراه من بیاید. گفتم تو زخمی هستی و نیازی
نیست همراه من بیایی. به او توضیح دادم که من باید برگردم تا از وضعیت بقیه
همرزمان آگاه شوم. با آمبولانسی که رانندهاش یک روحانی بود تا چهار
کیلومتری منطقه عملیاتی آمدم. ساعت ۴ بعدازظهر بود که باقی مسیر را پیاده
رفتم. خودم را به منطقه رساندم و خوشبختانه دیدم سایر برادران، منطقهای
که عملیات کردهایم را نگه داشتهاند و از دستش ندادهاند. نوشاد، رسولی و
یکتا نیروهای پشتیبانی ما آنجا مشغول نبرد بودند. خیلی خوشحال بودم
منطقهای که عملیات کردهبودیم و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بود از دست
نرفته است. مصطفی یکتا که یکی از همرزمانم بود به من گفت به سراغ
رفیقانمان برویم. همانطور که مسیر را طی میکردیم دیدم ۷۰ نفر از همرزمان
ما یکجا شهید شدهاند، از جمله فرمانده گروهان. هنوز وقتی میخواهم خاطرات
گردان کمیل را بگویم ناخودآگاه آن صحنهجلوی چشمم مجسم میشود و انگار
همانجا هستم. همیشه تکرار آن خاطرات اشکم را سرازیر میکند. همه آن شهیدان
روی مین رفته بودند. آنها همانجایی شهید شدند که فردای آن روز حاج احمد
متوسلیان زخمی شد و عصا به دست به ما گفت: «بچهها درست است که سختی زیادی
کشیدهایم ولی به لطف خدا توانستیم پیروز شویم. کلید خرمشهر همین شلمچه
بود. شلمچه را که گرفتیم به زودی خرمشهر را هم میگیریم.»
نماز شکر در مسجد جامع خرمشهر
بعد از آن روز سخت ما آمدیم و برای عملیات فتح خرمشهر دوباره سازماندهی
شدیم. به گردان حبیببن مظاهر به فرماندهی علی موحد دانش رفتم. رزمندههای
ارتشی و سپاهی برای این عملیات در هم ادغام شدند. فرمانده گردان ارتش شهید
حاج ابراهیم خسرو تاج بود. کارهای آمادهسازی را انجام دادیم و روز دوم
خرمشهر همه ایمان داشتند که خرمشهر را میگیریم و مشکلی پیش نمیآید.
برای عملیات چند کیلومتری در جاده با ماشین رفتیم. ما با دو تیپ به ستون یک
میرفتیم. یک تیپ از پایین خرمشهر وارد عملیات میشد و تیپی هم که من در
آن بودم از بالا عمل میکرد. ساعت۲ نیمه شب تیرهای عراقی به سوی ما آمد و
ما از وسط آتش میگذشتیم و پیشروی میکردیم. اول صبح نزدیک قبرستان شلمچه،
به سه، چهار کیلومتری خرمشهر رسیده بودیم. هر چه به خرمشهر نزدیک میشدیم
عراقیها خودشان از سنگر بیرون میآمدند و تسلیم میشدند.
به سمت اروند رود حرکت میکردیم. نزدیک دو، سه کیلومتر در شمال خرمشهر
مستقر شدیم. ساعت ۱۰، ۱۱ روز سوم خرداد بود که خرمشهر آزاد شد. در اروند
رود جلوی عراقیها را گرفتیم. آن طرف آب عراقیها بودند و این سمت نیروهای
ایرانی. همانجا سنگر گرفتیم. دیگر کاری از دست بعثیها ساخته نبود. وقتی
شهر آزاد شد با خوشحالی به سمت مسجد جامع خرمشهر رفتیم و دو رکعت نماز شکر
خواندیم و دوباره به سرجای خودمان برگشتیم. خوشحالی رزمندهها برای
آزادسازی شهر بیحد و حصر بود.
پاتک ناموفق عراقیها
عملیات ۱۰ روز قبل خیلی روی من تأثیر گذاشته بود و ناراحت بودم. کمک
آرپیچیزن بودم و هر چه آرپیچی به سمت میزدیم روی تانکها اثر نمیکرد. با
گریه نزد سرهنگ خسروتاج رفتم و این مسئله را به او گفتم. سرهنگ گفت باید
توپها را عوض کرد و همانطور که بیسیم به دست مشغول صحبت برای عوض کردن
توپها بود عراقیها توپ مستقیم شلیک کردند و سرهنگ خسروتاج شهید شد.
یکی از بچهها که صحنه شهادت سرهنگ خسروتاج را دیده بود خیلی سریع و به
صورت نیمخیز به سمت تانکهای عراقی حرکت کرد و نارنجکی را داخل برجک تانک
انداخت. هنگامی که نارنجک منفجر شد، تانک به دور خودش میچرخید. زمانی که
از شدت آتش تانک کم شد مصطفی یکتا به سمت تانکرفت و جنازه عراقیها را
بیرون کشید. وقتی بقیه نیروهای بعثی این صحنه را دیدند بلافاصله تسلیم
شدند. حدود ۴۰، ۵۰ نیرویی که آنجا بود همه از تانکها بیرون آمدند و
دستهایشان را بالا بردند و تسلیم شدند.
روز بعد شهید همت نیروها را جمع کرد و گفت یکی از معجزاتی که اتفاق افتاده
مربوط به اطلاعاتی است که از اسیران گرفتهایم. صدام به نیروهای تحت امرش
دستور داده بود که باید خرمشهر را پس بگیریم. ۶۵۰ تانک آمده بودند به
خرمشهر پاتک بزنند و شهر را پس بگیرند. ۵۰ تانک جلودار میشوند و میگویند
ما راه را باز میکنیم و بقیه نیروها پشت سر ما بیایند.
وقتی اینها تسلیم شدند دیگر بقیه نیروها هم نیامدند. برای همین اتفاقات است که امام فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
فکرهای عراق برای بازپسگیری
بعد از آزادسازی ارتش عراق هنوز فکرهایی برای بازپسگیری شهر داشت. روز
چهارم خرداد با تانک پاتک میزدند. ما در جنوب خرمشهر، پشت خاکریز سنگر
گرفته بودیم ناگهان دیدیم تانکهای عراقی به فاصله ۲۰۰ متری ما آمدهاند و
تیراندازی میکنند.
قرار شد همراه سرهنگی به نام گلستانی و چند نفر دیگر در شمال خرمشهر کار
شناسایی انجام دهیم. وقتی به منطقه رفتیم دیدیم عراقیها در نخلها
خوابیدهاند. آنها را دیدیم و برگشتیم. از تشنگی کلافه شده بودیم. سرظهر
خرمشهر هوا خیلی گرم بود. نوشادی یکی از همرزمانسینه خیز قمقمهها را پرآب
کرد و به ما داد. روز بعد در اروند رود آن سمت آب، عراقیها بودند. به کمک
ماشینهای نفربر رفتیم آنها را بزنیم. نیروهای ما که میخواستند آنها را
بزنند توپی به ماشین خودمان خورد. فرمانده گروهان عیوضی و از بچههای قزوین
بود. با بیسیم تماس گرفت و دستور گرفت که هر چه سریعتر باید نیروها را
عقب بکشید. ساعت سه، چهار ظهر بود و آتش آفتاب هوا را فوقالعاده گرم کرده
بود. سینهخیز حرکت میکردیم اما حرارت زمین اجازه نمیداد تا مدت زمان
زیادی این کار را انجام دهیم.
من روی جنازههای عراقی که باقی مانده و باد کرده بودند سنگر گرفتم. به هر
طریقی بود توانستیم خودمان را به مقر برسانیم و به خیر گذشت که نتوانستند
از آن سمت حمله کنند. بعد از آن دیگر تهران نیامدیم و خودمان را به گردان
مقداد معرفی کردیم.
امروز مصادف بود با سالگرد شهید نظری و شهید خادم از طرف بنده به خانواده های آن دو عزیز سفر کرده تسلیت عرض می نمایم روحشان شاد ویادشان گرامی